یه چیزایی هست که من فهمیدم که لنگ میزنم توش
ولی باید تکون بخورم غبار از سر شانههام بریزه که بتونم حرکتی بکنم
اینطوری زیر خروارها خاک، تپش گاه گاهِ دل، فقط یه خاک اندک به پا میکنه به یه شعاع قابل اغماض؛ اگر واقعا این حجم خاک از روی دل بخواد تکونده بشه، شاید طوفانی بشه!
از بسیاری غبارهای بنشسته...
از من به خودم:ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی...